بهار در
پشت کوه های بلندو من قصه ی دختری را می نویسم که از پشت کوه های سر به فلک کشیده، از دیاری غریب با دشتی عظیم، سر برآوردهقصه ی دختری تیزپا اما خسته از امرار معاش...قصه ی آهویی رام و دلربا با لچکلی به دور سر پیچیده و قبایی ساده بر تن که گل هاش لوله در هم شده بودند از کهنگی، اما هنوز هم چون خودش نای زندگی داشتند با تمام خستگی...دختری نازک اندام و ظریف در تلاش برای زنده ماندنبرای جاودانه ماندنبرای دیدن روی خوش زندگی...جستان و خیزان برای سفارش که می رفت اهالی می گفتند: باید نای درس خواندن داشته باشد اما کله شقی و یک دندگی را از پدر و مادری سخت کوش به ارث برده بود؛کنار پدرش می نشست و عاشقانه شیر می دوشید دوشادوشش...پای دار قالی،کنار مادر که می نشست مدهوشانه آوا و نوای سروده ها را به گوش و در خاطر می سپرد و رج به رج چشم می دوخت بر رقص دستان مادر.وقت کاشت نهال ها که شد قول گرفت که نهال نارج را درست جایی بکارد رو به پنجره ی اتاقش در دشت سبز، طوریکه در فصل سبز چنان بر سایه اش بلمد که هوش از سرش برودحتی قول گرفت فصل برگ ریز که شد سفره های ناهارشان را زیر سایه ی درخت نارنج پهن کند.از میان آنهمه درخت، عاشق بوی نارنج بودعاشق برگ هایش و ایضا خود نارنج و بهارش.در خواب دیده بود دختران اهالی سیب و انار به نهر روان روبروی پنجره ی اتاقش انداختن و او نارنج روان کرد به نهر.از آن زمان دغدغه اش شد کاشت درخت نارنج و قول گرفت به شرط رتبه اول شدن درخت نارنج که تنومند شد، دار قالی اش را ببرد زیر سایه اش و آنجا نخ ها را رقص کنان به حرکت برقصاند و رج ها نقش دهند نقش فرش را.اولین نهال را که هدیه گرفت شب پشت پنجره رو به آسمان رخ به ماه کرد و غرق رویای خوش نارنج پای نهر شد.شب از فرط خوشحالی دست نوشته های م.ف.س...
ادامه مطلبما را در سایت دست نوشته های م.ف.س دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mfsaadi بازدید : 40 تاريخ : يکشنبه 5 تير 1401 ساعت: 16:08